سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوران خردسالی

من در خرداد سال 62 بدنیا آمدم،ششمین پسر و هفتمین و آخرین فرزند خانواده(تعجب نکنیداین تعدادفرزندبرای یک مرد روستایی مانند پدرم درآن زمان آمار زیادی محسوب نمیشد)پدرم که در آن سالها جوانتر وتواناتر بود با چند تکه زمینی که در اختیار داشت و تمام هم غم و شب و روزش را صرف آنها میکرد سعی در تامین معاش این خانواده شلوغ میکردودر این میان مادرم هم باوجود تمام گرفتاریها و کارهای زیادی که دریک خانه ی روستایی وجود داردقالی هم می بافت تابلکه چرخ اقتصاد خانواده روانتر بچرخد،دوران خردسالی من باسالهای پایانی جنگ همزمان بود ومن کمابیش به خاطر دارم که وقتی رادیو مارش حمله را پخش میکرد چطور مادرم با نگرانی و اضطراب به خبرهای آن گوش میداد چون 3برادر بزرگترم در آن سالها کمابیش به جبهه میرفتند و خانواده تقریبا همواره مسافری داشت و مادرم نگران بودو چشم انتطار،و اما من که فرزند آخر بودم و طبیعتا عزیز و دردانه ی همه،علی الخصوص پدر و مادر،برعکس سایر بچه ها که روزرا تا شب با پرسه زدن در کوچه پس کوچه ها سپری میکردند کمتر بیرون می رفتم وبیشتر وقت خود را در خانه و پای دار قالی مادرم میگذراندم و همواره قدکشیدن قالی و سر برآوردن گلهای رنگارنگ ازبوم* وحاشیه *ی آن برایم هیجان انگیز بود و قدری که بزرگتر شدم و به قول معروف سمت چپ و راستم را شناختم و اندکی از نقشه قالی سر در آوردم همواره منتظر بودم که فلان گل زیبای نقشه کی خودش را در قالی نشان خواهد داد و طرح محراب* وسط کی شروع خواهد شد و...اما پیش میآمد که گاه گداری نیز به همراه پدر به صحرا میرفتم و مانند هر کودک دیگری که شوق کشف مجهولات و دانستن دارد صحرا هم برایم پر از موارد جذاب و دیدنی بود،تغییر فصول رشد و نمو گیاهان مختلف به بار نشستن درختان وسربرآوردن گیاهان از خاک برداشت محصول و آبیاری و کاشت و داشت محصول یاد گرفتن نام و شناختن بوته های گیاهان مختلف و چیزهایی از این دست همه و همه مواردی بود که شاید در آن سن و سال هنوز ذهنم برای به خاطر سپردن آنهابسیار کوچک بودو تعجبی نداشت که پرسشهای مکرر من راجع به یک موضوع کاهی اوقات پدررا کلافه کند!
با وجودی که چند سالی بود که در روستا نانوایی باز شده بود اما هنوز بسیاری از خانواده های قدیمی تر همانند خانواده ی ما نان سنتی را ترجیح میداد و هر 10-15روزی یک بار نان میپختیم،واز غروب روز قبل تا غروب افتاب فردا در خانه ولوله ای برپا بود از تهیه هیزم گرفته تا خمیر کردن آرد وبا طلوع آفتاب که تنورروشن میشد همه چیز آغاز میشدنخست آتشی که سر از تنور بر میکشید تا آن را به اصطلاح سرخ کند تا تنور برای پخت نان آماده شود و سپس خمیر که زودتر چانه شده بودتوسط مادرم پهن میشد و پدر گاهی تا کمر به داخل تنورخم میشد تا خمیر را در جای مناسبی به دیواره ی تنور بچسباند وبعد از چند لحظه گرده ی نانی که دیگر کاملابرشته شده بود را از تنور بیرون میکشید و شاید من نمیدانستنم که بزودی آتش این این تنور برای همیشه خاموش خواهد شد و شاید هیچگاه دیگر نتوان آن تجربه ها را تکرار کرد و امروزدیگر نمیتوان خانه ای را در روستا پیدا کرد که در آن اثری ازآن تنورهای مخروطی شکل گلی باشد وهم اکنون سالهاست که دیگر مردمان روستا عطر و طعم نان سنتی شان را فراموش کرده اند...بگذریم دوران خردسالی من کمابیش اینگونه گذشت تا من 6 ساله شدم و مهیای رفتن به دبستان بیش از این سرتان را درد نمی آورم و تا مطلب بعد خدانگهدار.
*حاشیه اصطلاحی است که برای کناره ی فرش که طرحی مجزا از اصل فرش دارد و در حقیقت کادر بندی طرح اصلی فرش است به کار میرود، منظور از بوم همان طرح اصلی است که در داخل حاشیه قرار میگیرد .
*محراب گل اصلی فرش است که دقیقا در وسط آن قرار دارد و رنگ زمینه ی آن معمولا همرنگ زمینه حاشیه و متمایز از بوم است .